روز چهارم: ساعت یک بامداد از سرما بیدار شدم. امشب هوا خیلی سرد شده بود. بیرون چادر متولی آن چادر و چند عراقی دیگر آتش روشن کرده و دورش ایستاده بودند. رفتم و کمی خودم را گرم کردم. بعد دست و رویم را شسته و راه افتادم. خیلی جاهای دیگر توی راه، آتش درست کرده و دورش ایستاده بودند برای گرم شدن. یکی از چیزهای جالبی که امشب دیدم، جوان عراقی نابینایی بود که یک چوبدستی نازک بهعنوان عصای سفید در دست گرفته بود و همینگونه که با خودش مرثیه میخواند، تند تند راه میرفت. آن هم به تنهایی. تقریبا چهار پنج دقیقهای پشت سرش راه رفتم ببینم چگونه میرود. با صدای زدن چوبدستیاش بر زمین، دیگران را آگاه میکرد که متوجهش شده و بروند کنار، اما چندین بار هم خورد به زائرانی که وسط راه ایستاده یا به آهستگی راه میرفتند. نمیدانم آیا همه راه را پیاده میرفته یا تنها بخشی از ان را؛ اما جالب نبود که از خودش بپرسم...
شوخی با فرهنگ و اجتماع...برچسب : نویسنده : emoghaddames4 بازدید : 215